حلماحلما، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

میوه بهشتی (9ماه انتظار شیرین)

دختر بیقرار

سلام دختر قشنگم فدای چشمای نازت بشم اینقدر خوشگل مامانیو نگاه میکنی که دلم برات غش میره. دختر گلم 5شنبه بابا امیر مارو سورپرایز کرد و بیخبر از ماموریت برگشت کلی خوشحال شدیم تو که از خواب شبت که فقط یه بار بیدار شدی این خوشحالیو نشون دادی.بابا امیر 2روز پیش ما بود و دوباره رفته ماموریت و تا آخر هفته برمیگرده دختر گلم خیلی بیقراری بیشتر ساعتای روز بیداری و کمتر میخوابی.با مامان فاطمه میبریمت حمام که خسته بشی بخوابی بدتر سرحال میشی و نمیخوابی.کلا با نوزادای دیگه خیلی فرق داری. به کارات دارم عادت میکنم ولی توی خونه موندن خیلی اذیتم میکنه همه روزام یه شکله و حوصلم کلی سر میره. خاله هانیه هرروز میاد و بهت سر میزنه فداش بشم خیلی مهربونه ...
26 آذر 1392

منو تو و یه دنیا دلتنگی

سلام دخترم عزیزیم تازگیا خیلی اذیت میکنی، شبا نمیخوابی و صبحها هم باید تو بغل خودم باشی تا خوابت سنگین بشه وگرنه خونه رو ،رو سرت میذاری میدونم این حالتات کاملا طبیعیه ولی واسه من سخته آخه بابا امیرت بعد از 2هفته مرخصی رفته ماموریت و من شدیدا دلتنگشم بدون اون خیلی برام روزا سخت میگذره چون بابایی خیلی توی این 2هفته هوامو داشت نمیذاشت آب تو دلم تکون بخوره همش دورم بود رفت ماموریت یهو تنها شدم خداروشکر مامان فاطمه و باباعلی هستن که هوامو داشته باشن و خدا وکیلی خیلی حواسشون به ما هست خب ولی جای بابا امیرو که نمیتونن پر کنن هرکی جای خودشه. بیچاره مامان فاطمه گردن درد شدید داره و من اعصابم خورد میشه که تو رو بسختی بغل میکنه، شبا بیخواب شده بن...
20 آذر 1392

31مهر و روز اول مدرسه آقا رهام

سلام دختر گلم یکشنبه ٣١ شهریور اولین روز مدرسه رهام بود. ساعت ٦:٣٠ صبح بهمراه مامان فاطمه رفتیم دم خونه خاله هانیه،رهام از در که اومد بیرون مارو دید کلی ذوق کرد وای که چقدر حس قشنگیه وقتی میبینی اون کوچولوی شیطون حالا واسه خودش مردی شده و میخواد بره مدرسه،هانیه چه حسی اون روز داشت؟خوشبحالش بچش بزرگ شده و خیال خواهر ما راحتتر شده. مامان فاطمه کلی نقل و سکه ریخت رو سر رهام و از زیر قرآن ردش کرد و آب ریخت پشت سرشون و رفتند سمت مدرسه. برگشتیم خونه و من وقت داشتم ٢ساعت دیگه بخوابم بعد برم. بعد  از ساعت کاری هم رفتم لوازم تحریر فروشی و چند تا تیکه لوازم واسه رهام خریدمو بردم خونشون بچمون کلی ذوق داشت. خدایا شکرت که پسر گل ما هم ...
16 آذر 1392

2/9/92

دخترکم تصمیم دارم از خاطرات و احوال خودم تو روز تولدت برات بنویسم : از شب قبلش شروع میکنم: ساعت حدود 8 بود که خاله هنگامه اومد خونه مامان فاطمه برای بستن ساک بیمارستان من. استرس همه وجودمو گرفته بود نمیدونم از چی ولی فوق العاده ترسیده بودم ولی سعی میکردم اصلا بروی خودم نیارم که ترسیدم برای فرار از جمع رفتم حمام و یه دوش گرفتم سر حال تر شدم.بعد از حمام شام خوردیم و هنگامه و مامان کارای منو انجام دادن و منو فرستادن که بخوابم خواب؟؟؟؟؟ وای خدای من چقدر سخت بود اون شب شوق دیدن دخترم ترس از عمل کدومشون به من اجازه میداد که بخوابم ؟؟؟ خلاصه با امیر حسین یه مقدار از حسام گفتم و اونم هی میگفت استرس نداشته باش فردا شب دخملمون پیشته، دخملمون...
16 آذر 1392

ما اومدیم

سلااااااام سلام به دوستای گلم مرسی از نظراتتون همیشه به من لطف داشتین. ما اومدیم خدارو شکر همه چی عالی بود و زایمان راحتی داشتم ، دخملی  زیاد اذیت کن نیستی فقط وقتی شیر میخوای جیغای بنفش می کشی و سریع باید به دادت برسیم بابا امیرت اسمتو گذاشته ببر بنگال چون وقتی دنبال سینه میگردی مثل یه ببر درنده می مونی و کلی دهنتو باز میکنی و نفسای سخت میکشی و خلاصه کلی باعث خنده منو بابایی میشی. حالا برات چندتا عکس میزارم بعد بریم سراغ خاطرات زایمان و بعد از زایمان حلما خانوم در نقش سلطان عمو پورنگ آرامش دختری در آغوش بوبویی   ...
16 آذر 1392

میوه بهشتی

سلام عشق مامان و باباااا... بابایی این اولین باره که دارم برات مطلب مینویسم... شرمنده گل قشنگم ولی عدم دسترسی به اینترنت باعث شده بود تا اینهمه از وبلاگ گل خوشگلم دور باشم... امروز صبح وقتی گوشیم زنگ خورد و بیدار شدم دیدم مومونی زودتر از من بیدار شده. وقتی دیدمش و تو چشمای خوشگلش نگاه کردم میشد استرس رو از توی چشماش فهمید... وقتی به دل خودم نگاه کردم دیدم ای دااااد،،، خودمم یه همچین حالتی دارم... خلاصه گلم آماده شدیم و مامان فاطمه و خاله هنگامه مومونی رو از زیر قرآن و حلقه یاسین رد کردن و سوار ماشین شدیم و خیلی راحت رسیدیم به بیمارستان محل تولدت... البته یه مقدار زودتر رسیدیم و حدود یک ساعت معطل شدیم... تو این مدت یه حس خاصی دا...
16 آذر 1392

آخرین روز که تو وجود منی

سلام عزیز دلم خوبی؟ معلومه جات حسابی تنگه چون هر تکونی که میخوری مامانی کلی درد می کشه. فردا02/09/92 تو عزیز دلم میای بدنیای ما آدما و از عالم فرشتگی میای بیرون. دخترم برام سخته که بعد از 9 ماه باهم بودن و باهم نفس کشیدن بخوام نفسامونو جدا کنم تو جدا نفس بکشی و من جدا،ولی مطمئنم وقتی تو نفستو ازم جدا میکنی یه تیکه گنده از قلبمو همراهش جدا میکنی و همیشه تیکه قلبم توی وجود تو میتپه. چند ساعتی به اومدنت بیشتر نمونده دلشوره نه! نمیدونم حسش خاصه و مختص خودته و اصلا قابل توصیف نیست،بغض دارم نمیدونم کی میترکه؟ استرس دارم نمیدونم چرا اومده سراغم؟ راستی مامان هلاله سرما خورده و این روزای آخر با خوردن عسل آبلیمو و ... حالم یه ذره جا اومد. ...
1 آذر 1392
1